منوی اصلی
موضوعات وبلاگ
وصیت شهدا
وصیت شهدا
لينک دوستان
پيوندهاي روزانه
نويسندگان
درباره

رهبر عزیزم: چه ساده لوح اند انان که میپندارند من عکس تورا به دیوار خانه اویخته ام. درحالی که نمیدانند دیوارهای خانه ام را به عکس تو اویخته ام...
جستجو
مطالب پيشين
آرشيو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

کودک اندلسی

قسمت چهارم

 روزها و هفته ها گذشت. من از تولد برادر كوچكمخوشحال بودم و او را در آغوش مى گرفتم و با او سرگرم مى شدم
اما رفتار و حالات پدر و مادرم همچنان روح مرا تحت فشار قرار مى داد. روزهاى ((عيد فصح)) فرا مى رسيد و نشانه هاى جشن و شادى اين سو و آن سو و در خانواده هاى مسيحى ديده مى شد. شب عيد اوج چرغانى ها و شادى ها بود. غرناطه، اين شهر زيبا و تاريخى و با عظمت، با خيابان هاى بزرگ و ميدان ها و ساختمان هاى بلندش غرق در شكوه و نورافشانى و روشنايى بود. بوى عطر و عود، همه جا به مشام مى رسيد. مشعل هاى فراوان، سطح شهر را روشن ساخته و به آن زيبايى خيره كننده اى بخشيده بود. قصر ((الحمراء)) با زيبايى و جلوه منحصر به فرد خود، مثل نگينى تابان در وسط شهر غرناطه مى درخشيد. در ميدان ها و معابر، نورهاى رنگارنگ و صليب هاى بى شمار ديده مى شد كه دل ها و نگاه ها را به سوى خود مى بردند. چند ساعتى كه از شب عيد گذشت از تماشاى بيرون خسته شدم و به خانه آمدم. شام خورديم و بتدريج آ ماده خواب شديم. نميه شب بود. مادرم و پسر خردسالش در اتاق خود در خواب بودند، اما من هنوز دستخوش افكار پريشان خودم بودم و خوابم نمى برد و نمى دانستم چرا پدرم مثل مردم ديگر در اين عيد پرشكوه، شاد نيست.
بقیه در ادامه مطلب




برچسب ها :

کودک اندلسی

قسمت سوم

 در همان روزهاى پر از تشويش و اندوه كه دنيا در نظرم تاريك شده بود، يكى به افراد خانواده سه نفرى ما اضافه شد
مادرم پس از مدت ها انتظار، پسرى به دنيا آورد. آن روز مدرسه تعطيل بود و من در خانه بودم. با يك دنيا خوشحالى دوان دوان پيش پدرم رفتمو تولد برادر كوچكم را به او مژده دادم. گمان مى كردم كه خيلى خوشحال مى شود و مژدگانى خوبى به من مى دهد، اما بر خلاف انتظار،مثل هميشه هيچ نشانى از خوشحالى در صورتش نديدم، حتى لبخندى هم بر لبانش نقش نبست. پيش مادرم آمد و تولد نوزاد را تبريك گفت. ساعتىگذشته بود كه با حالتى اندوهگين و چهره اى گرفته و غم آلود از جاى خود بلند شد و پيش يك كشيش رفت تا او را براى انجام مراسم مذهبى وغسل تعميد(6) به خانه دعوت كند، تا طى مراسمى ويژه، نخستين مراحل و آداب و اسرار آيين مسيحيت انجام گيرد. تا وقتى پدرم برگردد، من ومادرم خوشحالى را از اين نوزاد تازه به يكديگر ابراز مى كرديم . برق شادى و شوق در عمق نگاه مادر مى درخشيد. خوشحالى مادر، مرا هم شاد مىكرد. خوشحال بودم كه وقتى دلم بگيرد، بازى با اين برادر كوچك، غصه ها را از يادم مى برد. چيزى نگذشته بود كه پدرم همراه كشيش آمد. او كهپشت سر كشيش مى آمد، سرش را به زير انداخته بود و از سر و رويش نشانه هاى غم و ياءس به خوبى آشكار بود. به نظر مى رسيد كه بااكراه و سختى راه مى آيد و شايد از روى اجبار يا رسمى كه قبولش ندارد، سراغ كشيش رفته است.

وارد خانه شدند و يكسره به اتاقى كه مادرم و نوزاد آنجا بودند رفتند. همين كه چشم مادرم به كشيش افتاد، شادى از چهره اش پريد و رنگ گلگون و شادابش تغيير يافت. با حالتى كه آميخته با ترس و نوميدى و اندوه بود، كودك عزيزش را كه در آغوش داشت به دست كشيش سپرد و مثل كسى كه نخواهد يك صحنه ناراحت كننده و دلخراش را ببيند، چشم هايش را بست، آنگاه رو به پنجره كرد و به حياط نگاه كرد. اين صحنه براى من تازگى داشت. نمى توانستم آن را هضم كنم. دچار حيرتى شگفت شده بودم و آنچه مى ديدم، بيشتر دل مرا به درد مى آورد. آن مراسم و تشريفات خشك و بى روح به پايان رسيد و كشيش رفت، اما حالتى از حزن و نگرانى را در خانه ما بر جا گذاشت.

ادامه دارد...




برچسب ها :

کودک اندلسی

قسمت دوم

 پدر و مادرم خيلى به من علاقه داشتند. با اينكه اكنون سال ها از آن دوران مى گذرد

ولى گرماى محبت هاى آنان را هنوز حس ‍ مى كنم. يادم نمى رود كه هر وقت مى خواستم به مدرسه بروم، مادر مهربانموسايل مرا آماده مى كرد و با چشمانى گريان و اشگ آلود، اما با اشتياق و حرارتى هر چه تمام تر، تا دم در خانه مى آمد، مرا در آغوش خود مىفشرد، مى بوسيد و مى بوييد.

چون مى خواستم خداحافظى كنم، باز هم مرا در آغوش مهر و محبت خود مى كشيد و نمى توانست از من دل بكند و جدا شود. ولى بالاخره در ميان اشك و غم و شوق و حسرت، اين بدرقه انجام مى گرفت، من با علاقه و ذوق كودكانه به طرف مدرسه مىرفتم، او از پشت سر نگاهى مى كرد و چون از پيچ كوچه مى گذشتم و از نگاهش ناپديد مى شدم، در را مى بست . شايد در ساعت هايى كه در خانه نبودم، او هم به آن اتاق اسرارآميز مى رفت و آنجا گريه مى كرد. من در تمام روز، حرارت اشك هاى مادرم را در صورت خود احساس مى كردم.

ادامه دارد...




برچسب ها :

سلام دوستان میخوام از امروز داستان کودک اندلسی که داستانی زیبا و عبرت انگیز هست رو بطور سریالی پست بزارم .امیدوارم خوشتون بیاد و در موردش نظر بدید.یاعلی ع 

کودک اندلسی

قسمت اول

 آن روز کودکى بودم حساس، با یک دنیا شوق براى آموختن و فهمیدن
با ذهنى صاف و دلى امیدوار، باپدر و مادرى که از محبت آنان برخوردار بودم. اما گاهى حس مى کردم بعضى چیزها را از من پنهان مى کنند، بعضى حرفها را به صورت رمزى رد و بدل مى کنند، بعضى کارها دور از چشم من انجام مى گیرد و من از آنها سر در نمى آورم، وقتى هم مى پرسم، سعى مى کنند فکر مرا به موضوع دیگر مشغول کنند تا سؤال از یادم برود.
مدتى با این وضع روبه رو بودم.هر وقت از دبستان به خانه باز مى گشتم، دوست داشتم آموخته هاى تازه خود را براى افراد خانواده که در واقع همان پدر و مادرم بودند بازگو کنم. آنچه را از ((کتاب مقدس)) در مدرسه حفظ کرده بودم، یا کلمات تازه اى را که از زبان ((اسپانیولى)) یاد گرفته بودم با اشتیاق، براى پدرم از حفظ مى خواندم.
ز پدر انتظار داشتم مرا تشویق کند، جایزه بدهد، دست کم با کلمه ((آفرین)) از زحمت و تلاش من در درس و آشنایى با کتاب مقدس، قدردانى کند، اما متاسفانه مى دیدم به جاى خوشحالى نگران مى شد، رنگ از چهره اش مى پرید، حالت اضطراب و نگرانى به او دست مى داد، نگاه هاى خاصى به من مى انداخت که معنى آن را نمى فهمیدم، ولى کاملا برایم روشن بود که خوشحال نمى شد، حالتش که عوض مى شد، نگران و ناراحت بلند مى شد و مرا ترک مى کرد و به اتاق خود مى رفت.

ادامه در بقیه مطلب




برچسب ها :

موضوع :
نقد کتاب ,  , 


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 25 صفحه بعد