يك وقت ديدم پدرم آمد و مرا پيش خودش فرا خواند، دست مرا گرفت و آهسته آهسته مرا به طرف اتاق خود، همان اتاق اسرارآميز در آن سوى خانه برد. تا به آنجا رسيديم، هزار جور فكر و خيال كردم، ضربان قلبم رفته رفته شديدتر مى شد. خيلى مضطرب و نگران شدم، اما به روى خودم نياوردم و سعى كردم خودم را آرام و عادى نشان دهم. وارد آن اتاق شديم. پدرم دست مرا رها كرد و با عجله به طرف در رفت و در را از داخل محكم بست. من بيشتر ترسيدم. داخل اتاق تاريك بود. رفت تا از تاقچه، چراغ كوچك قديمى را بردارد و آن را روشن كند، اما آن چند لحظه در نظرم به اندازه چند سال طول كشيد. دليل وحشت و نگرانى پدرم را هم نمى فهميدم.

چراغ را كه روشن كرد، همه تصورات قبلى من از اين اتاق، به هم خورد. من كه فكر مى كردم اين اتاق مرموز، پر از شگفتى هاى اسرارآميز و عتيقه هاى گران قيمت است، وقتى به اطراف خود نگاه كردم، ديدم اتاق خالى است، فقط يك بساط ساده كه نامش ((سجاده)) است روى زمين بود و كتابى هم در تاقچه ديده مى شد، شمشيرى هم بر ديوار آويخته بود. همين و ديگر هيچ. پدر همچنان ساكت بود و با نگاه هاى عجيبى به من مى نگريست، نگاهى مضطرب و وحشت زده، اتاقى خلوت و ساكت، و آرامشى كه در آن لحظه بر آسمان و زمين حاكم بود، اما در دل من آشوبى برپا شده بود.
من مبهوت و حيران و هراسان بودم، فكر مى كردم زندگى خود را پشت اين اتاق خود را پشت اين اتاق در بسته ترك كرده و جا گذاشته ام و حالا به دنياى جديدى وارد شده ام كه از توصيف آن ناتوانم و احساس خود را هم نمى توانم ترسيم كنم. لحظات به كندى مى گذشت. پدرم آمد و پيش من نشست. براى اولين بار، با عطوفت و مهربانى دست مرا در دست خودش ‍ گرفت. گرماى محبت را از دستانش حس مى كردم. كمى آرامش يافتم. آهسته و آرام، به نحوى كه گويى سخت بيمناك و نگران است، گفت:

- فرزند عزيزم، تو ثمره زندگى و اميد آينده منى. اكنون ده سال از عمر تو مى گذرد. حالا براى خودت مردى شده اى. اينكه در اين وقت شب و پنهانى تو را به اين اتاق آوردم، مى خواهم اسرارى را با تو در ميان بگذارم، اسرارى كه مدت هاست در دل من است و منتظر فرصتى مناسب بودم تا تو را از آن آگاه كنم. شايد خودت هم در اين اواخر، احساس كرده و پى برده باشى كه در آن سوى سطح ظاهر زندگى ما چيزهاى ديگرى هم نهفته است و دوست داشته اى كه از آنها سر درآورى، اما نمى دانم مى توانى اين اسرار نهان را در دل خوئ نگه دارى و آنچه رامى گويم حتى از مادر و خويشاوندان و دوستانت و به طور كلى از همه مردم بپوشانى؟ همين قدر بدان كه اگر پيش كسى حتى اشاره اى به اين اسرار كنى، جان پدرت به خطر خواهد افتاد و اين جلادان خون آشام و بى رحم كه در ((ديوان تفتيش)) و اداره آگاهى هستند سراغ من خواهند آمد و مرا خواهند كشت.
همين كه نام ديوان تفتيش به گوشم خورد، بدنم به لرزه در آمد و وحشت سراپاى مرا فرا گرفت.

گرچه آن روزها من كودكى بيش نبودم و از جريان هاى سياسى و فرقه اى چيزى نمى فهميدم، اما اين قدر مى دانستم كه ديوان تفتيش، دستگاه اطلاعاتى و امنيتى خطرناك و بى رحمى است كه افرادى را دستگير مى كند و آنان را به جرم داشتن افكار و اعتقادات ديگرى مكه بر خلاف عقايد مسيحيت است. مى كشد. حالتى وحشت آور ميان مردم وجود داشت. بسيارى از روزها وقتى به مدرسه مى رفتم، سر راهم شكارهاى ديوان تفتيش را با چشم خويش مى ديدن، مردانى را كه از طرف همان اداره دستگير شده و به دار آويخته بودند، يا زن هايى را مى ديدم كه هر يك از آنان را از موهاى سرشان آويخته اند و ميان زمين و هوا معلق مانده اند و شكم هاى آنها دريده شده و مرده اند،
یا گاهى صحنه هايى مى ديدم كه كسى را زنده زنده در شعله هاى آتش فرو مى بردند و شكنجه اش مى دادند و ناله هاى آتش او بلند بود و كسى هم نبود بپرسد كه گناه او چيست؟ يا كسى جراءت نداشت براى نجات او اقدامى كند، چون خودش هم متهم مى شد و تحت تعقيب و آزارقرار مى گرفت و گاهى هم خطر جانى برايش ‍ داشت.
نام ديوان تفتيش، مرا سخت هراسان كرد. حيرت زده و ساكت مانده بودم. پدرم گفت: چرا ساكتى؟ چرا جواب سؤالم را نمى دهى؟ آيا مى توانى اسرارى را كه مى خواهم به تو بگويم براى هميشه پيش خود نگاه دارى و براى هيچ كس فاش نكنى؟ قول مى دهى آنچه مى گويم به كسى نگويى؟ گفتم: آرى، قول مى دهم. گفت: اين سخنان را حتى از مادر و نزديك ترين خويشاوندان خود هم بايد بپوشانى، مى دانى؟
گفتم: آرى، به چشم، اطاعت مى كنم، قول مى دهم. گفت: عزيزم، نزديكتر بيا تا كلمات مرا خوب بشنوى، نمى توانم صداى خود را بلند كنم، راستش ‍ مى ترسم ديوارها هم گوش داشته باشند و سخنان مرا به اداره تفتيش خبر دهند، آنگاه مرا هم مثل همكيشان ديگرم زنده زنده بسوزانند.
نزديك تر نشستم و گفتم: پدر جان، هر چه بگويى گوش مى دهم، قول مى دهم كه به هيچ كس در اين باره چيزى نگويم.
آنگاه پدرم به كتابى كه در تاقچه اتاق بود اشاره كرد و گفت:

فرزند عزيزم، مى خواهم درباره اين كتاب برايت توضيح دهم، كتاب خدا.
گفتم: همان كتاب مقدس كه مسيح پسر خدا آورده است؟
پدرم كه از حرف من ناراحت شده بود، گفت: نه، نه، اين كتاب ((قرآن)) است، كتاب آسمانى اسلام، قرآنى كه كلام خداوند است ، خدايى كه يگانه و بى همتاست، نه فرزند دارد و نه فرزند كسى است و نه شريكى دارد و نه به صليب كشيده شده است.
من كه تا ديده و شنيده بودم، انجيل بود و عيساى مسيح و صليب مقدس، اين حرف ها برايم تازگى داشت. پدرم ادامه داد: خداوند يكتا، پيام خود را به برترين آفريده خود كه سرور همه پيامبران الهى است، يعنى حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) در طول 23 سال پيامبرى او نازل كرد. مجموعه آن كلمات خدايى كه به صورت سوره ها و آيه هاى كوتاه و بلند است، به نام ((قرآن)) گردآورى شده است، كتابى است بدون كم ترين تحريف و كم و كاستى. در واقع كتاب مقدس، همين ((قرآن)) است كه يادگار پيامبر اسلام و معجزه جاويد و دست نخورده اوست. سال هاست كه اين كتاب در اين سرزمين، غريب مانده و از يادها رفته است.....
پدرم بلند و از پنجره، فضاى تاريك بيرون را نگاه كرد، دوباره برگشت و پيش من نشست تا حرف هايش را ادامه دهد.
ادامه دارد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




برچسب ها :