توسط : montazer
خانه ما بزرگ بود. اتاق پدر در دورترین نقطه خانه قرار داشت، اتاقى بود مخصوص به خود که روزى چند بار به آنجا مى رفت و اجازه نمى داد کسى وارد شود. مادر نیز سعى مى کرد از کنجکاوى بیشتر من جلوگیرى کند.
گاهى او هم حالت هاى شبیه پدرم پیدا مى کرد.این موضوع براى من به صورت یک معما در آمده بود، بخصوص وقتى که من با پدرم از درس و آموزش هاى دینى و اوضاع مدرسه مى گفتم و انتظار داشتم او با اشتیاق و توجه، به حرف هاى من گوش دهد، با اندوه و غم به آن اتاق دور و اسرارآمیز مى رفت، در را مى بست، چندین ساعت آنجا بود. من هم سر در نمى آوردم که براى چه آنجا مى رود و چرا در را مى بندد و آنجا چه مى کند؟ از مادرم هم که مى پرسیدم، جواب روشنى به من نمى داد.
اما وقتى از آن اتاق بیرون مى آمد چشم هایش قرمز شده بود. این نشان مى داد که خیلى گریه کرده است. حالتى افسرده و پریشان داشت. سعى مى کرد که در آن حال چشم من به او نیفتد و متوجه گریه و ناراحتى او نشوم. این صحنه ها زیاد تکرار مى شد. گاهى هم پیش مى آمد که ناگهان و بى اختیار با هم روبه رو مى شدیم و نگاهمان در هم گره مى خورد. نگاهى حسرت آمیز به سر تا پاى من مى انداخت، لب هایش اندکى به حرکت مى آمد، مثل کسى که بخواهد چیزى بگوید. من با شوق تمام، آماده مى شدم که بخواهد چیزى بگوید، مرا با مادرم و نوازش هاى او تنها مى گذاشت و با حالتى بغض آلود از من دور مى شد و باز هم به طرف اتاق خود مى رفت و من مى ماندم و یک دنیا سؤ ال و ابهام که از ذهنم مى گذشت و جوابى براى آنها پیدا نمى کردم.
ادامه دارد ...
یادآوری:
داستان آموزنده و تکان دهنده ((کودک اندلسى))(1) سال ها پیش از انقلاب اسلامى، با همین نام، به اسم مستعار نویسنده آن (م.ه. ح)(2) چاپ شده بود، اما با قلمى نسبتا قدیمى که براى کتابخوان امروز، جاذبه اندکى داشت.
از آنجا که جوهره این داستان تاریخى، بسى عبرت آموز و بیدارگر است، با شرح و بسطى بیشتر و توضیح نکات م بهم و قلمى تازه که نوعى بازنویسى به شمار مى رود و برخى توضیحات جانبى به صورت ((ضمیمه)) در آخر کتاب، به جوانان و نوجوانان عزیز ایران اسلامى تقدیم مى شود.
باشد که ارزش گوهر گرانبهایى را که در اختیار دارند بشناسند و هویت خود را پاس بدارند.
قم -جواد محدثى.
1382
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها :
موضوع :
نقد کتاب , ,