***************************************************************************
برچسب ها :
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
بـــــیدار شید
ببینید چه
خبره؟! و
آدرس
bidarshid.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
***************************************************************************
کودک اندلسی
قسمت چهارم
روزها و هفته ها گذشت. من از تولد برادر كوچكمخوشحال بودم و او را در آغوش مى گرفتم و با او سرگرم مى شدم
اما رفتار و حالات پدر و مادرم همچنان روح مرا تحت فشار قرار مى داد. روزهاى ((عيد فصح)) فرا مى رسيد و نشانه هاى جشن و شادى اين سو و آن سو و در خانواده هاى مسيحى ديده مى شد. شب عيد اوج چرغانى ها و شادى ها بود. غرناطه، اين شهر زيبا و تاريخى و با عظمت، با خيابان هاى بزرگ و ميدان ها و ساختمان هاى بلندش غرق در شكوه و نورافشانى و روشنايى بود. بوى عطر و عود، همه جا به مشام مى رسيد. مشعل هاى فراوان، سطح شهر را روشن ساخته و به آن زيبايى خيره كننده اى بخشيده بود. قصر ((الحمراء)) با زيبايى و جلوه منحصر به فرد خود، مثل نگينى تابان در وسط شهر غرناطه مى درخشيد. در ميدان ها و معابر، نورهاى رنگارنگ و صليب هاى بى شمار ديده مى شد كه دل ها و نگاه ها را به سوى خود مى بردند. چند ساعتى كه از شب عيد گذشت از تماشاى بيرون خسته شدم و به خانه آمدم. شام خورديم و بتدريج آ ماده خواب شديم. نميه شب بود. مادرم و پسر خردسالش در اتاق خود در خواب بودند، اما من هنوز دستخوش افكار پريشان خودم بودم و خوابم نمى برد و نمى دانستم چرا پدرم مثل مردم ديگر در اين عيد پرشكوه، شاد نيست.
بقیه در ادامه مطلب
کودک اندلسی
قسمت سوم
در همان روزهاى پر از تشويش و اندوه كه دنيا در نظرم تاريك شده بود، يكى به افراد خانواده سه نفرى ما اضافه شد
مادرم پس از مدت ها انتظار، پسرى به دنيا آورد. آن روز مدرسه تعطيل بود و من در خانه بودم. با يك دنيا خوشحالى دوان دوان پيش پدرم رفتمو تولد برادر كوچكم را به او مژده دادم. گمان مى كردم كه خيلى خوشحال مى شود و مژدگانى خوبى به من مى دهد، اما بر خلاف انتظار،مثل هميشه هيچ نشانى از خوشحالى در صورتش نديدم، حتى لبخندى هم بر لبانش نقش نبست. پيش مادرم آمد و تولد نوزاد را تبريك گفت. ساعتىگذشته بود كه با حالتى اندوهگين و چهره اى گرفته و غم آلود از جاى خود بلند شد و پيش يك كشيش رفت تا او را براى انجام مراسم مذهبى وغسل تعميد(6) به خانه دعوت كند، تا طى مراسمى ويژه، نخستين مراحل و آداب و اسرار آيين مسيحيت انجام گيرد. تا وقتى پدرم برگردد، من ومادرم خوشحالى را از اين نوزاد تازه به يكديگر ابراز مى كرديم . برق شادى و شوق در عمق نگاه مادر مى درخشيد. خوشحالى مادر، مرا هم شاد مىكرد. خوشحال بودم كه وقتى دلم بگيرد، بازى با اين برادر كوچك، غصه ها را از يادم مى برد. چيزى نگذشته بود كه پدرم همراه كشيش آمد. او كهپشت سر كشيش مى آمد، سرش را به زير انداخته بود و از سر و رويش نشانه هاى غم و ياءس به خوبى آشكار بود. به نظر مى رسيد كه بااكراه و سختى راه مى آيد و شايد از روى اجبار يا رسمى كه قبولش ندارد، سراغ كشيش رفته است.
وارد خانه شدند و يكسره به اتاقى كه مادرم و نوزاد آنجا بودند رفتند. همين كه چشم مادرم به كشيش افتاد، شادى از چهره اش پريد و رنگ گلگون و شادابش تغيير يافت. با حالتى كه آميخته با ترس و نوميدى و اندوه بود، كودك عزيزش را كه در آغوش داشت به دست كشيش سپرد و مثل كسى كه نخواهد يك صحنه ناراحت كننده و دلخراش را ببيند، چشم هايش را بست، آنگاه رو به پنجره كرد و به حياط نگاه كرد. اين صحنه براى من تازگى داشت. نمى توانستم آن را هضم كنم. دچار حيرتى شگفت شده بودم و آنچه مى ديدم، بيشتر دل مرا به درد مى آورد. آن مراسم و تشريفات خشك و بى روح به پايان رسيد و كشيش رفت، اما حالتى از حزن و نگرانى را در خانه ما بر جا گذاشت.
ادامه دارد...
در کلام امام خامنهای:
چه زمانی تایر انسان در میرود؟!
انس با قرآن و تدبر در قرآن، همچنین تدبر در ادعیه ی مأثورهای که اعتبار دارد- مثل صحیفه ی سجادیه و بسیاری از دعاها- در تعمیق معرفت دینی خیلی نقش دارد. تعمیق معرفت دینی خیلی مهم است. یکوقت یک کسی همینطور روی احساسات، در نماز جماعت هم ممکن است شرکت کند، در اعتکاف هم شرکت کند، در مجلس عزای حسینی هم شرکت کند، در فلان تظاهرات دینی هم شرکت کند، اما این معرفت در عمق جان او وجود نداشته باشد؛ لذا سر یک پیچی، سر یک دستاندازی، یکهو میبینید که از جا در میرود؛ این به خاطر این است. ما نظائرش را زیاد دیدیم. توی همین مجموعه های انقلاب، اوائل انقلاب کسانی بودند که از ماها که ریش داشتیم و عمامه داشتیم و اینها، به نظر میرسید که اینها متدین تر و مقیدتر و پابندتر و نسبت به دین متعصب ترند؛ بعد یک وقت- همان طوری که عرض کردم- یک دست اندازی پیش آمد، یکهو دیدیم تایرش در رفت! خوب، پیداست که چفت و بست محکمی نداشته. بنابراین تعمیق معرفت دینی، خیلی مهم است؛ انس با معارف اسلامی، خیلی مهم است.
این هم یک بخش کار فرهنگی است که باید ترویج شود. اینها متولی میخواهد، متولیاش هم شمائید؛ هیچکس دیگر نیست. یعنی شما مدیران و رؤسای گروههای تحقیقی، متولی این کار هستید. این کار را نمیشود به شکل اداری درست کرد و مثلًا تزریق کرد به یک مرکز علمی و محیط علمی؛ این را باید بنشینید برایش فکر کنید؛ اینها خیلی مهم است.
بیانات در دیدار وزیر علوم و استادان دانشگاه تهران1388/11/13
کودک اندلسی
قسمت دوم
پدر و مادرم خيلى به من علاقه داشتند. با اينكه اكنون سال ها از آن دوران مى گذرد
ولى گرماى محبت هاى آنان را هنوز حس مى كنم. يادم نمى رود كه هر وقت مى خواستم به مدرسه بروم، مادر مهربانموسايل مرا آماده مى كرد و با چشمانى گريان و اشگ آلود، اما با اشتياق و حرارتى هر چه تمام تر، تا دم در خانه مى آمد، مرا در آغوش خود مىفشرد، مى بوسيد و مى بوييد.
چون مى خواستم خداحافظى كنم، باز هم مرا در آغوش مهر و محبت خود مى كشيد و نمى توانست از من دل بكند و جدا شود. ولى بالاخره در ميان اشك و غم و شوق و حسرت، اين بدرقه انجام مى گرفت، من با علاقه و ذوق كودكانه به طرف مدرسه مىرفتم، او از پشت سر نگاهى مى كرد و چون از پيچ كوچه مى گذشتم و از نگاهش ناپديد مى شدم، در را مى بست . شايد در ساعت هايى كه در خانه نبودم، او هم به آن اتاق اسرارآميز مى رفت و آنجا گريه مى كرد. من در تمام روز، حرارت اشك هاى مادرم را در صورت خود احساس مى كردم.
ادامه دارد...
سلام دوستان میخوام از امروز داستان کودک اندلسی که داستانی زیبا و عبرت انگیز هست رو بطور سریالی پست بزارم .امیدوارم خوشتون بیاد و در موردش نظر بدید.یاعلی ع
کودک اندلسی
قسمت اول
آن روز کودکى بودم حساس، با یک دنیا شوق براى آموختن و فهمیدن
با ذهنى صاف و دلى امیدوار، باپدر و مادرى که از محبت آنان برخوردار بودم. اما گاهى حس مى کردم بعضى چیزها را از من پنهان مى کنند، بعضى حرفها را به صورت رمزى رد و بدل مى کنند، بعضى کارها دور از چشم من انجام مى گیرد و من از آنها سر در نمى آورم، وقتى هم مى پرسم، سعى مى کنند فکر مرا به موضوع دیگر مشغول کنند تا سؤال از یادم برود.
مدتى با این وضع روبه رو بودم.هر وقت از دبستان به خانه باز مى گشتم، دوست داشتم آموخته هاى تازه خود را براى افراد خانواده که در واقع همان پدر و مادرم بودند بازگو کنم. آنچه را از ((کتاب مقدس)) در مدرسه حفظ کرده بودم، یا کلمات تازه اى را که از زبان ((اسپانیولى)) یاد گرفته بودم با اشتیاق، براى پدرم از حفظ مى خواندم.
ز پدر انتظار داشتم مرا تشویق کند، جایزه بدهد، دست کم با کلمه ((آفرین)) از زحمت و تلاش من در درس و آشنایى با کتاب مقدس، قدردانى کند، اما متاسفانه مى دیدم به جاى خوشحالى نگران مى شد، رنگ از چهره اش مى پرید، حالت اضطراب و نگرانى به او دست مى داد، نگاه هاى خاصى به من مى انداخت که معنى آن را نمى فهمیدم، ولى کاملا برایم روشن بود که خوشحال نمى شد، حالتش که عوض مى شد، نگران و ناراحت بلند مى شد و مرا ترک مى کرد و به اتاق خود مى رفت.
ادامه در بقیه مطلب
بسم الله الرّحمن الرّحیم
به عموم جوانان در اروپا و امریکای شمالی
السلام علیک یا حسن بن علی(ع) ایهاالمجتبی یابن رسول الله(ص)
کریم ترین
وداع با ابوذر
دوران خلافت خلیفه ی سوم، یکی از دردآوردین و دردسرسازترین دورانها، برای امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب(علیه السلام) و خانواده ی ایشان بود. دورانی که آنان، بیش از پیش متحمّل شنیدن سخنان ناحق شدند و حقوق بسیاری از مردم در مقابل چشمشان به یغما می رفت و نمی توانستند مانع مسئولان شوند. امام حسن(ع) نیز در این دوران، در کنار پدرشان بودند و جز به فرمان ایشان، کاری انجام نمی دادند.
عثمان بن عفان، با ثروت اندوزی، ریخت و پاش بسیار و امتیازدادنهای فراوان، صدای بسیاری از مردم را درآورد. به طوری که ابوذر غفاری، یار باوفای حضرت علی(ع)، در مقابل قصر او ایستاد و بسیاری از امتیازدادن هایش را فاش کرد. وقتی کار به اینجا رسید، عثمان، ابوذر را به «ربذه» تبعید کرد. جایی که ابوذر، دوران کفر خودش را در آنجا گذرانده بود و دوست نداشت دیگربار به آنجا بازگردد.
بقیه در ادامه مطلب
السلام علیک یا حسن بن علی(ع) ایهاالمجتبی یابن رسول الله(ص)
کریم ترین
نماینده ی عدالت و اعتراض به خلیفه
راستش اگر بخواهیم اوضاع و حال و روز زمان خلیفه ی سوم را به تصویر بکشیم، باید از زمان زندگی تلخ و پر مصیبت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شروع به گفتن کنیم.
از همان زمانی که معنای «خلیفه» به «پادشاه» تبدیل شد و آنانی که لایق عبای جانشینی برترین مخلوق خداوند نبودند، بر منبری نشستند که حقّ امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب(علیه السلام) بود. امّا چون فرصت نداریم که این تاریخ را برشمریم، راحت به شما می گوییم که وقتی مسلمانان به زمان خلیفه ی سوم رسیدند، دیگر نه کسی رسول خدا(ص) را آنچنان که باید می شناخت و نه اسلام، آن چیزی بود که در میان مردم جاری بود.
بقیه در ادامه مطلب
شهید شاهرخ ضرغام (حر انقلاب) ، بخش دهم
شروع جنگ و کله پاچه
مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟
بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار
اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد:
خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم!!
مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم.
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟!
این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛زبان!!
زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!
من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده ،برای همین رفتیم پشت سنگر.
شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود.
ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.